چهار حرف برای چهار گوشه ی گریه هام
ب، ی، ژ، ن
چهار حرف برای چهار گوشه ی گریه هام

دوات فرهنگی، یادداشت، سیدعلی صالحی: پیاده از مِه به در شدم. هوا داشت روح ِ روشنایی را به راه می آورد. به در شدن از عقل ِ راه بَلَد، خود رسیدن به “راه” بود. دیدم تنها نیستم، اما ندیدم کی و از کجا راه افتاده، رو به کدام ساحت ِ مخمور می رویم: من بودم، تنهایی ِ عظیم ِ آن سال هایم، و تخیل ِ آلوده به واژه هایی که بازمانده ی دهه ی دریاکُش ِ عددی عجیب بودند: شخصیت ِ شهید!
و بعد ما از کوه بالا رفیتم. جنگل ِ جهان اجازه به زیارت نیلوفر و بابونه نمی داد. نرسیده به راس ِ رویاها، کودک ِ لاغر اندامی خوش خنده، با سیمای گندم گُفته ی خود، از خواب ِ خفته ی من فهمید، خفته ترین مسافران حدود ِ هجوم زده باید من باشم.
نیلوفر ِمذکری با خرمنی از جعد و پیچ و پیچک ِمشکی ِمشکی ِبر جمجمه اش: بلوچ از دریا گذشته، کویر ِکلمه نشان ِروزی دیگر،جنگل نشین لاهیجان. تخیل ام اشتباه نکرده بود.کلبه ی کوچکی از ترانه و ترکه ی انار و کلمات ِ به تمشک شُسته را بالای کوه نشانم داد، سر زبان می زد شیرین!
گفت: از قبیله ی بلوچ اینجا پی منیژه ی ماه آمده ام: بیژن! هی بیژن فردای ِ هزار قلم! صدای ِ تو را از چاه ِ چکامه ها شنیده بودم به هزاره ها، اینجا بر بلندای باران پَرَست ِکادوسیان چه می کنی؟ اما کودک رفته بود، راه، مِه،کوه،عقل، عبور، حتی رسیدن،همه رفته بودند، تازه به یاد آوردم من هرگز به آن سرزمین نرفته ام، نگفته،نخفته ام.تنها به وقت ِ ویرانی رودبار و مرگ منجیل به آن زلزله الارض، در طول راه پیمایی محمود بزرگ بودم تا به وسع ِخویش، همه ی واژه ها را بر مُردگان ِخود مزار کَند،گریه کنم و من کجا و اینجا کجا؟ دو قُمری تَنبل ِ شهری، پی پای او دویدند سمت چپ ِ باغ مهد کودک، خودش بود که گفته بود من کجا و اینجا کجا…! نیمی نیلوفر و نیمی بابونه، لاغر اندامی خوش خنده، با سیمای ِ به نسیم گیلان شُسته اش … مقابل ِ من، با خرمنی شهریوری از اَبر سپید ِ سپید بر جمجمه ی پُر از روح ِ روشنا …! هی بیژن ِ همین امروز ِ هزار قلم!
کودکی از ایل بلوچ به گیلان و کودکی از ایل بختیار به پایتخت ِ پتیاره! حالا هر دو بنشینید: چای،سیگار،صحبت،سلامتی. و بعد همه رفتند. من و بیژن در مهد کودک، در باغ. گفت: این چنار چهار برابر من و تو سن دارد، اما این انار ِ پُر میوه را خودت کاشته ای. و این گل سرخ، و این طاقی ِ نرگس، من می فهم، رد ِ دست ِ شاعر همین است”سید!” و سید را با چند تشدید روی حرف ِ یا تلفظ می کرد. ما هر دو به “پیر شدن” رو دست زده بودیم، اما مرگ، فرشته ی مرگ، موجود عجیبی است، خاصه اینکه شاعران را خیلی دوست می دارد، هر چه شاعر تر باشی، با تو رفیق تر است، گاهی اوقات از شدت همین علاقه، دچار اشتباهِ کوچکی می شود، محبوب خود را می بَرَد و دیگر باز نمی گرداند، فقط گاهی خبر می آورد که شما زندگان ِ به ظاهر مانده، نگران نباشید، حال اش عالی، توپ، محشر، ماه! غرق ِ نیلوفر و بابونه و نور و باران و زن و زندگی ست.
و من خودم از فرشته ی مرگ شنیدم که گفت: سه شنبه ی پیش.
شب شعر باشکوهی بر پا بود، بیژن هم بود، نصرت رحمانی، فروغ، شاملو،سپهری،آتشی،خیلی ها، اول نیما آمد و شعر بلند افسانه ی 2 را خواند. بیژن پیاله اش را دوباره پُر کرد و از فروغ پرسید:”سید را این طرف ها ندیدی؟” فروغ گفت:”سید” فقط یک “تشدید” دارد بیژن جان، تو سه چهار تا تشدید ِ بلوچی گیلکی…!
من از فرشته ی مرگ پرسیدم: آیا آن جهان برای برگزاری شب شعر، به گرفتن مجوز نیازی هست؟ اجازه ی سالن چه طور؟ مسئله ی ممیزی … و همین حرف ها …!
فرشته ی مرگ نگاه خاصی … (نیازی به وصف ندارد) فقط نگاهم کرد و گفت: پسر … آن شب عمران صلاحی سنگ تمام گذاشت. کاش بودی و می دیدی!
بدون نظر! اولین نفر باشید